دوباره شب،دوباره طپش
اين دل بي قرارم.
دوباره سايه ي حرف هاي
تو که روي ديوار روبرو مي افتد.
دلم مي خواهد همه ي
ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم.
دوباره شب،دوباره
تنهايي و دوباره چشمهای خیس من.
دوباره شب،دوباره ياد
تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته.
دوباره شب،دوباره
تنهايي، دوباره سکوت، دوباره من و يک دنيا خاطره...
در ميان اين همه
صورتكهاي فريب ،
به باور اينكه شانه
هايت پناهگاهي مطمئن براي دردهايم است ،
چشمانم را بستم تا به
شانه هاي مهربان تو تكيه زنم و راه بپيمايم .
اما تو !!!
بي توجه به كسي كه با
ديدگاني بسته و
به پاس اعتماد به تو با
همه شوق به سويت مي آيد ، رفتي
و من به جاي لمس شانه
هاي تو ،
سنگيني سنگفرش خيابان
را احساس كردم . . .
|