نوشته شده توسط : حامد



:: بازدید از این مطلب : 722
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد
 
 

             

تو را در آسمان شرق مي جويم جايي که آرزوهاي نقره اي من خانه دارند

تو را در حسرت يک قوي تنها

تو را در بال و پر يک پرستوي شوريده

تو را در بوسه ي پروانه ها و مغرب گيسوان فرشته هايي که هرگز زمين را نديده اند مي جويم.

چشمهايت جمهوري مهرباني و عشق است بگو من در کدام يک از خيابانهاي آن زاده خواهم شد؟

من از تمام کلمات دنيا فقط دو کلمه را مي خواهم دوستت دارم را .....و دلم مي خواهد شکوفه

ها و کوهستانها گرد من جمع شوند و هزاران بار آن را با من تکرار کنند .

دوست دارم شب و شبنم آنقدر ادامه پيدا کنند تا قلب کوچکم آفتابي شود.

کاش مي توانستم از درون يک تنگ شيشه اي با ماهي هاي قرمز برايت ترانه بخوانم .

دوست دارم نه بهشت باشد و نه دوزخ که بين من و تو فاصله اندازد .

دوست دارم هر روز تو را در نفس تازه ي خورشيد و هر شب در سايه روشن ماه ببينم تا نيمه

شبها با من به کوچه هاي اندوه بيايي و ببيني که چگونه کنار گلهاي شمعداني و بابونه ها ني مي نوازم.

دروازه هاي آسمان را به من نشان بده و بگذار دستهايم در منظومه شمسي جريان پيدا کند.

فانوسهاي مهرباني ات را بر سر راه من بر افراز تا در بيشه هاي زشت و مه آلود گناه گم نشوم.

مرا در گرد و غبار روياهايم تنها رها مکن و پرنده ها و ابرها را از من مگير و هنگامي که

سوسنهاي بي قرار در دود و بارون آواز مي خوانند مرا به خانه ات ببر!

دوست دارم در زيباترين آسمان تو زندگي کنم

سوگند به دريا و به موجي که هر دم به سوي تو بال مي گشايد  شبها گاهي در جستجوي تو

پوست تاريک شب را لمس مي کنم و حتي از سنگها سراغت را ميگيرم

            



:: بازدید از این مطلب : 469
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،


چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!!!!!



:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد

باز طوفان شب است

هول بر پنجره مي كوبد مشت

شعله مي لرزد در تنهايي

باد فانوس مرا خواد كشت؟



:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد
آخرین بار که من از ته دل خندیدم

مثل امروز نبود

مثل یک واقعه اما ز خودم دور نبود

از من و جنس تن و خنده اجباری ما

انعکاس جوک هر روز نبود

آخرین بار که من خندیدم

علتش پول نبود

علتش چهره ی ژولیده ی یک دلقک گیج



یا زمین خوردن یک کور نبود


علتش مستی و مطربی و پوچ نبود

من به من خندیدم

که چونان دلقک گیج

پای می لنگانم

نقش یک خنده به صورت دارم

و دلم غمگین بود

من به من خندیدم

که گریزان ز غم و قصه تنهایی دل

دل به میخانه و مستی بردم

غافل از این که دل و ساقی و می بیمارند

من به من خندیدم

که خدا دارم و نامش به زبان میرانم

حاجتم روزی هر روز ز من می خواهم

آخرین بار به من از ته دل خندیدم


آخرین بار که خواهم خندید

نه به ظاهر ، از دل

همچو خندیدن شبنم به تماشاگه راز




محمد تقي اقدام


:: بازدید از این مطلب : 2003
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : | نظرات ()